ورشید با بی رحمی می تابید !
راه، طولانی و بی انتها می نمود و راه نجاتی نمیافت .
هنوز رمقی در تنش باقی بود و پاهایش مصمم گام برمی داشتند ..
تشنگی به شدت آزارش می داد .. اما می رفت .. مجبور بود برود!!
به کدام سو ؟؟ !! نمی دانست ... اما باید می رفت .. ایستادن یعنی تسلیم مرگ شدن !!
پس نصمیم گرفت برود !!!!
نگاهش به آسمان بود ..
شاید رحمتی نازل شود .. اما جز تن تفتیده ی خورشید، هیچ نمی دید!!
پاهایش خسته .. جسمش فرسوده .. . نگاهش بی فروغ گشته
و تشنگی امانش را بریده بود.
نگاهش عمق صحرا را می شکافت .. در پی راه نجاتی ...
آب ... آب !!
آن دورها روشنایی آب را دید ....
نور امید به قلبش تابید ....
پاهایش قدرت گرفت و قدمهایش محکمتر شد !
آب .. آب !
بر سرعتش افزود. با امیدواری پیش رفت ...
رفت و رفت .... اما !
نرسید!!
سرابی بود که همیشه فاصله اش را با او حفظ میکرد !!
وای از نا امیدی ..
خستگی بر وجودش چیره شد .. توانش را ربود و سایه ی نا امیدی روحش را مکدر کرد ..
نمی دانست چه کند ؟؟!
ایستادن و تسلیم شدن یعنی نابودی .. یعنی از دست دادن همه چیز !
رفتن .. رفتن .. و شاید نجات !!
باید می رفت ..
نا امیدی گامهایش را کند کرده بود ...
دوست داشت تن خسته اش را به گرمی شنهای داغ بسپارد و از همه چیز بگذرد ..
خسته شده بود .. از این همه تلاش بی نتیجه درمانده شده بود .
تشنگی .. تشنگی !!!
هنوز چشمانش آب را جستجو می کرد..
و .. یافتش !!!!
نگاهش در دور دستها آب را دید !!!
فکر سراب، خسته اش کره بود اما نمی شد نا دیده اش گرفت !
تشنگی و نیاز، مجبور به رفتنش می کرد ..
درمانده و کوفته به راه افتاد .. با گامهایی آهسته و خسته !!
اما نرسید .. باز هم نرسید ..
به گریه افتاد .. هق ... هق .. گریه ای بدون اشک ..
آب بر او بسته شده بود ...
نگاهی به آسمان کرد .. ناتوان، بر روی دستهایش به زمین افتاد و زانو زد !
سرش پایین بود و چشمانش بسته !
مرگ برایش گوارا شده بود ...
از ته دل آرزو کرد که از این جهنم خلاص شود .
اما هیچ صدایی نشنید ... هیچ ندایی قلبش را نلرزاند !!
فقط صبر ... صبر !!
باید صبر می کرد . باید استفامت می کرد .. نمی تونست ادامه ندهد ..
بپا خواست !!
خورشید شلاق وار اشعه های داغش را بر او می تاباند ..
به سختی، قدمهای لرزانش را بر سینه ی بی رحم بیابان می کوبید
و به سوی سرابی دست نیافتنی پیش می رفت ...
نگاهش جز نقش آب بر زمین تفدیده ُ هیچ نمی دید !!
نمی خواست امیدش را از دست دهد ..
زمین خورد .. اما ایستاد !
گرما نفسش را بریدده بود .. اما رفت !
صبوری می کرد و پیش می رفت !!
رفت و .... رفت
آنقدر رفت تا سراب ایستاد !
دیگر دور نشد !!!!
هر گام ، او را به سراب نزدیکتر می کرد .
دلش لرزید..
آنچه می دید خواب نبود .. توهم نبود .. سراب نبود !!
آب بود ... آب !!
چشمانش درخشید .. امید در رگهایش ... در تک تک سلولهایش .. در چشم و جانش جاری شد و زنده اش کرد
زنده !!
فدمهایش محکم شد ..
همچو پرنده ای سبکبال به پرواز در آمد ..
آن دم که آب را بر لبان خشکیده و لرزانش برد .. سر به آسمان بلند کرد
و خدا را برای نعمت سرابش شکر گزاری کرد
که اگر سراب نبود ... امید نبود ...
که اگر امید نبود .. توان نبود .. صبر نبود ... دعا نبود !!
نظرات شما عزیزان: